جادوی کلام

کهکشانها کو زمینم؟ زمین کو وطنم؟ وطن کو خانه ام؟ خانه کو مادرم؟ مادر کو کبوترانم؟ من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟…
نوشته شده در چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:,ساعت 2:13 توسط جادوگر| |

می خواستم به دنیا بیایم در زایشگاه عمومی پدر بزرگ به مادرم گفت :فقط بیمارستان خصوصی.مادرم گفت چرا؟...گفت:مردم چه می گویند؟؟؟ می خواستم به مدرسه بروم مدرسه ......
ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:58 توسط جادوگر| |

هوا گرفته بود

باران می بارید

کودکی به آهستگی گفت خدایا!

گریه نکن، درست می شه.

 

نوشته شده در چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,ساعت 14:10 توسط جادوگر| |

دیگه تا کی باید صبر کرد؟

دیگه تا کی باید به دروغ خندید؟

آخه دیگه تا کی سکوت؟

دیگه تا کی بی حرکت موندن؟

دیگه تا کی.....؟

تو بگو دیگه تا کی؟

نوشته شده در جمعه 14 مهر 1391برچسب:,ساعت 2:2 توسط جادوگر| |

ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﻣﺤﺼﻮﻝِ ﺗﻔﮑﺮ درست است،

 

 اما گاهی ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﻫﻨﺮِ ﻧﯿﻨﺪﯾﺸﯿﺪﻥ  ﺑﻪ ﺍﻧﺒﻮﻩِ

 

ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵِﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ را ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!

 

لحظه هایت آرام ای ***

نوشته شده در جمعه 30 شهريور 1391برچسب:,ساعت 2:40 توسط جادوگر| |

الهی

راز دل با تو چه گویم که تو خود راز دلی

دانه و لانه و بال و پر و پرواز دلی

نوشته شده در چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:27 توسط جادوگر| |

پاییز میرسد ...

و از انبوه برگهای زرد رنگ،

میوه هایی طلایی رنگ باقی مانده اند!

انبوه برگهای رقصنده با باد ...

هیچگاه اجازه جلوه به میوه ها را نداده بودند؛

چه در بهار وچه در تابستان!

و عجیب که خزان،

برگها را بیقیمت کرد و میوه ها را قیمتی!

نوشته شده در دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:54 توسط جادوگر| |

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد ....!»

نوشته شده در دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:16 توسط جادوگر| |

این روزها و شبها ،

من فکر می کنم

که پشت همه ی تاریکیها

شفافیّت شیری حیات نهفته است.

این راز را ،

از حفره ی ماه و روزنه های ستارگان دریافته ام ...

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:21 توسط جادوگر| |

هر چقدر هم که بگویی :

تنهایی خوب است؛

هم من و هم تو میدانیم که:

تنهایی خوب نیست ...

ولی چه می توان کرد وقتی خوبی نمانده تا به تنهایی ، واژه تنهایی را از تخته سیاه زندگی پاک کند ...

به تنهایی و بدون تو روزگار میگذرانم ؛

ناراحت نباش ، این روزها همه کمکم می کنند باور کنم :

تنهایی خوب است ...

نوشته شده در پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:18 توسط جادوگر| |

Design By : topblogin.com